رهرو شب ها...زفاف دل

ساخت وبلاگ
رسیدن هم مثل نرسیدن سخت است رسیدن آداب دارد. وقتی رسیدی باید بمانی، باید بسازی باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسیدی ... که آرزویت بوده برسی. وقتی رسیدی باید حواست باشد تمام نشوی....!! رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

زمستان است و هوا پرشده از "دوستت دارم" هایی که به باد سپرده ام... کاش پنجره ات باز باشد... رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

يك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟ پدرش فکر می کنه و می گه :بهترین راه اینه که من برای تو ... یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه. کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره. رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

ﯾﻪ روز ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﺟﻮون ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪ و ﮐﻨﺎر ﯾﮏ راﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺪا و زﯾﺒﺎ ﻧﺸﺴﺖ !!!! و ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ادﺑﺎﻧﻪ و ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮی ﺧﺎص و ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ازآن ﻣﺮد ﺑﺎ دﯾﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﺎﺷﻪ ...... ﻣﺮد راﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ و ﺷﺮم ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮاب رد داد و ﭘﯿﺎده ﺷﺪ ! راﻧﻨﺪه اﺗﻮﺑﻮس ﻗﻀﯿﻪ رو ﻓﻬﻤﯿﺪ و ﺑﻪ دﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺪوﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎ اون ﺑﺎﺷﯽ، اﮔﻪ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ: اون راﻫﺐ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻣﯿﺮه ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎن ﻗﺪﯾﻤﯽ و دﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺧﺪا ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ ...اﻧﺠﺎم داده رو ﺑﺒﺨﺸﻪ و ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻟﺒﺎس ﺑﭙﻮﺷﯽ و رهرو شب ها...زفاف دل...ادامه مطلب
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

بچه که بودم بعضی وقت ها بابامو نگاه میکردیم که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود... حسابی به این کارش می خندیدم چون می گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم یهو به خودم اومدم دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم صندلی عقب تاکسی نشسته بودم.یه خانومه هم با بچش جلو نشسته بود. رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

آخــــــــــــــــــی. داشتم آرشیو وبلاگمو زیر و رو میکردم. رفتم به سال 87. چقدر من شور و شوق داشتم. چقد نوشته هام خوش عطر و بو بوده. چقد من پر از حس خوب جوانی بودم. چقد راحت میخندیدم. سبک بــــــــــال. دلم پر کشید برای خودم. دلم واسه خودم تنگ شد. مدتهاست این که میبینید "من" نیستم. "خودم" دلتنگتم!!! رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

بازهم شور و شوق روزهای گذشته به من برگشته. انگیزه برای نوشتن دارم . بازهم حالم خوبه . بازهم ارامش ته دلم رو گرفته . بازهم دلم میخاد داد بزنم و بگم که خدیا شکر'>شکرت. دلم میخاد نفس های عمیق و از ته دل بکشم اول صبحا با لبخند پاشم این حالمو خیلی دوست دارم . خیلی به من روح میده نفس میده به من زندگی زیبا رو هدیه میده خدایا شکرت از امتحان سختت موفق بیرون اومدم البته اگر درست باشه. مدتها بود توی تاریکی به سر میبرم فکر میکردم همه درها بروی من بسته شده ولی خب خدا خواست رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم. به مادر گفتم : می شنوید؟ گفت : چی ؟ گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است . گفتم صدای دیگر هم هست صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید ! پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خـــــــــــــــــــــودت‌! کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمـــــــــــر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد… رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخــــــــــــــــــــوری‌ که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که‌… نه‌! رهرو شب ها...زفاف دل...
ما را در سایت رهرو شب ها...زفاف دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahro-shabha بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت: 20:09